دوردستها
دوشنبه، مرداد ۹
زیرکانه در پستوی خیالم
به دیدن تو نشستم
اما
تو فهمیدی و رفتی
به دوردستها
انسان آگاه زنده است، چون میداند چه احساسی دارد و در چه زمان و مکانی زندگی میکند. میداند بعد از آنکه مُرد و زیر خاک رفت، درختها هنوز باقی خواهند بود. ولی او دیگر نیست که آنها را تماشا کند. بنابراین میخواهد امروز تا جایی که امکان دارد از آنها لذت ببرد.
Eric Berne
اگه قراره خداوند من، تو باشی؛
همون بهتر که به تو کافر باشم!
نه
شاید
شاید
اگه باشی هم بد نباشه!
اینقدر خوابیدم که خستهام!
پ.ن: آق داداشمون (بهمن) با کلاس (wordpress ی) شد!
بهمنانه + یک شب، یک نوشته = بهمنانه!
از قدیم میگن عزت زیاد فخر میآره!
واقعا هر چی آدم عُنُقتر باشه
لبخند کوتاهش دلنشینتره
عجب روند مزخرفی!
بیا سعی کنیم جای لبخند و عُنُق رو عوض کنیم
قلب کوچولوی جا کلیدیم سوراخ شده
آره راس میگی
خودم سوراخش کردم
تقصیر کلیدا نیس!
پ.ن: دیدی؟! بهناز هم شیفته شد!
ببین عجب مغز کوچیکی داریم
که توی کلّمون لق میزنه!
جاهای خالیش هم با توهمات پر کردیم
تازه اگه بقیه هم بگن توهمه، بهمون بر میخوره!
فکر کنم وقتی بشینیم و خودمون با خودمون فکر میکنیم
آرامش بیشتری پیدا میکنیم تا وقتی که
وایسیم و هذیون بگیم!!!
هر چه را داشتم، دادم تا پروازی شکوهمند داشته باشم
پروازی پُر مهر
مهری بی کینه
کینهها را پَر دادم
من ماندم بی بال و پَر
هر چه برایم مانده چیزهاییست که ندارم!
سبزترین آوازهایت را
با سرخترین لحظات لبانت
به گوشهای زردم
روانه کن
شاید این گونه برایم مرئی بشوی!
رویای پنداشتهی نداشتهی من